ادامه تو کامنت ها
#داستان_زندگی شایان مژگان
#قسمت_سیزدهم
جلوی همه می ایستم. فقط به خاطر شایان وعشق پاکش. فقط به خاطر خودم . چون اونو بیشتر از هر چیزی و هر کسی دوست دارم. اونو به دست میارم به قیمت از دست دادن خیلی از چیزها.
زن عمو چشمانش را باز کرد وبا نفرت منو نگاه کرد و سریع از کنار من رد شد. مامان هم مات ومبهوت به من نگاه می کرد.
با آمدن زن عمو به خانه ی ما تمام تصویری که تو ذهنم در مورد آینده ام ساخته بودم خراب شده بود. هیج وقت فکر نمیکردم پشت اصرار شایان، مامانش مخالف ازدواج ما باشد. تمام رویاهای ساخته شده ذهنم خراب شده بود ...ذهنم بد جور درگیر شده بود. مامان سکوت سرد خانه را شکست وگفت:
-نمیدونم چرا شما بچه ها هیچ وقت نمی خواهید بزرگ بشید. این همه من باهات حرف زدم وگفتم آب پاکی را بریز رو دسته شایان شما به درد هم نمیخورید،حالا خوب شد؟ من اخلاق خانواده عموت را خوب می شناسم. هر چی بهت گفتم دختر شما دو تا وصله هم نیستین. گوش ندادی.حالا خوشت اومد. خوب تحقیرمون کردن.دوست داشتی ما را یه سکه یک پول کردی. تا حالا تو عمرم اینطور تحقییر نشده بودم. الان تو یه ذره دختر باعث شدی زن عموت اینطور ما را تحقییر کنه.
در حالی که عصبانی بودم وسط حرف مامان پریدم وگفتم:
- مامان اینقدر زود قضاوت نکنید. زن عمو مخالفه ولی شایان که مخالف نیست. پس اینقدر منو شماتت نکنید. اینقدر تحقیرم نکنید. من شایان را دوست دارم. اونم همینطور. مهم اینه که ما دو نفر همدیگه را می خواهیم. وهیچ کس جلودار ما نیست. هیچ کس نمی تونه جلوی عشق و علاقه ما را بگیره.
اشک از گونه هایم سرازیرشد. زود سالن را ترک کردم وبه اتاقم رفتم. تصمیم گرفتم به شایان زنگ بزنم. گوشیم را برداشتم وشماره شایان را گرفتم. ولی نه، زود گوشی را قطع کردم. شاید با زنگ زدن به شایان شرایط را سخت تر و بدتر میکردم. گوشی را پرت کردم و روی تخت نشستم سرم را روی تختم گذاشتم و زار وزار گریه..... نمیتونستم باور کنم که سر گذشت زندگیم به این زودی و به این راحتی بخواهد تغییر کنه.
از شدت ناراحتی خوابم برده بود ...ساعت حوالی سه بعد از ظهر بود که با صدای مامان بیدار شدم. مامان دیگه به روی خودش نیورد که امروز چه اتفاقی افتاده. بابا و مهرداد هم اون روز ناهار نیومدن. بعد از خوردن ناهار بالا اومدم وبه شایان زنگ زدم. شایان مثل همیشه و با صدای بشاش جواب منو داد. بعد از کمی صحبت برای ساعت شش توی یک کافی شاپ قرار گذاشتیم. لباس هام را پوشیدم وبه بهانه رفتن به خانه شیوا خانه را ترک کردم...
#قسمت_سیزدهم
جلوی همه می ایستم. فقط به خاطر شایان وعشق پاکش. فقط به خاطر خودم . چون اونو بیشتر از هر چیزی و هر کسی دوست دارم. اونو به دست میارم به قیمت از دست دادن خیلی از چیزها.
زن عمو چشمانش را باز کرد وبا نفرت منو نگاه کرد و سریع از کنار من رد شد. مامان هم مات ومبهوت به من نگاه می کرد.
با آمدن زن عمو به خانه ی ما تمام تصویری که تو ذهنم در مورد آینده ام ساخته بودم خراب شده بود. هیج وقت فکر نمیکردم پشت اصرار شایان، مامانش مخالف ازدواج ما باشد. تمام رویاهای ساخته شده ذهنم خراب شده بود ...ذهنم بد جور درگیر شده بود. مامان سکوت سرد خانه را شکست وگفت:
-نمیدونم چرا شما بچه ها هیچ وقت نمی خواهید بزرگ بشید. این همه من باهات حرف زدم وگفتم آب پاکی را بریز رو دسته شایان شما به درد هم نمیخورید،حالا خوب شد؟ من اخلاق خانواده عموت را خوب می شناسم. هر چی بهت گفتم دختر شما دو تا وصله هم نیستین. گوش ندادی.حالا خوشت اومد. خوب تحقیرمون کردن.دوست داشتی ما را یه سکه یک پول کردی. تا حالا تو عمرم اینطور تحقییر نشده بودم. الان تو یه ذره دختر باعث شدی زن عموت اینطور ما را تحقییر کنه.
در حالی که عصبانی بودم وسط حرف مامان پریدم وگفتم:
- مامان اینقدر زود قضاوت نکنید. زن عمو مخالفه ولی شایان که مخالف نیست. پس اینقدر منو شماتت نکنید. اینقدر تحقیرم نکنید. من شایان را دوست دارم. اونم همینطور. مهم اینه که ما دو نفر همدیگه را می خواهیم. وهیچ کس جلودار ما نیست. هیچ کس نمی تونه جلوی عشق و علاقه ما را بگیره.
اشک از گونه هایم سرازیرشد. زود سالن را ترک کردم وبه اتاقم رفتم. تصمیم گرفتم به شایان زنگ بزنم. گوشیم را برداشتم وشماره شایان را گرفتم. ولی نه، زود گوشی را قطع کردم. شاید با زنگ زدن به شایان شرایط را سخت تر و بدتر میکردم. گوشی را پرت کردم و روی تخت نشستم سرم را روی تختم گذاشتم و زار وزار گریه..... نمیتونستم باور کنم که سر گذشت زندگیم به این زودی و به این راحتی بخواهد تغییر کنه.
از شدت ناراحتی خوابم برده بود ...ساعت حوالی سه بعد از ظهر بود که با صدای مامان بیدار شدم. مامان دیگه به روی خودش نیورد که امروز چه اتفاقی افتاده. بابا و مهرداد هم اون روز ناهار نیومدن. بعد از خوردن ناهار بالا اومدم وبه شایان زنگ زدم. شایان مثل همیشه و با صدای بشاش جواب منو داد. بعد از کمی صحبت برای ساعت شش توی یک کافی شاپ قرار گذاشتیم. لباس هام را پوشیدم وبه بهانه رفتن به خانه شیوا خانه را ترک کردم...
- ۲.۵k
- ۲۲ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط